رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

زودتر خوب شو

دخمل قشنگم باز مریض شدی جمعه صبح سرفه میکردی رفتیم خونه عزیز جون اونجا خیلی سرد بود و زنعمو گفت شب بهش نشاسته بده شب که اومدیم نشاسته دادم ولی مدام تو خواب سرفه میکردی مهد هم که اومدم شیر بدم گفتم مریضه مژگان جون گفت نه فقط سرفه میکنه خلاصه بعد از ظهر رفتیم خونه و بردمت حموم کاش نمیبردم بعد از حموم حالت بدتر شد و سرفه های وحشتناک میکردی باز موقع خواب نشاسته دادم ولی ساعت ۲ نصفه شب بیدار شدم دیدم تب داری و پاشویت کردم و استامینوفن هم دادم و کمی بازی کریدم و خوابیدیم ولی صبح که بیدار شدم دیدم اصلا حال نداری بردمت مهد الان که اومدم شیر  دادم خیلی بیحال بودی همه میگفتن تو رو خدا تا شب که جشن چهار شنبه سوری مهد رها را شارژکنید سرحال بشه الان ...
22 اسفند 1389

لباس گرم

عزیز دلم اصلا از لباس پوشیدن خوشت نمیاد دوست داری راحت باشی تو خونه که لباس کمی تنت میکنم ولی بیرون رفتنی مجبورم چون هوا سرده میترسم مریض بشی یا خدای نکرده گوش درد بگیری خلاصه بیرون رفتنی با تو برنامه داریم من لباس تنت که میکنم تو ناراحت میشی و گریه میکنی و بابا هم میگه ول کن تنش نکن آخه مگه میشه ولی کم موند بهار که شد راحت میشی دیگه از کت و کلاه وشالگردن خبری نیست عزیز دلم موند تا سال بعد ...
22 اسفند 1389

اولین مریضی گلم

قربونت بشم اولین بار که مریض شدی وقتی بود که تازه ۱ روز بود هفت ماهه شدی روز جمعه بود نهار خونه عزیز بودیم نوید مریض بود احتمالا تو هم از اون گرفتی یا از کس دیگه بهر حال اصلا حال نداشتی و مدام سرفه میکردی عصر برگشتیم خونه چون شام مهمون داشتیم مامانی اینا با عمه آذر وقتی بابایی اومد حتی حال بازی با او راهم نداشتی چون اون رو خیلی دوست داری و هر جور بشه باید با اون بازی کنی ولی خیلی حالت بد بود آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک  فقط با اون حال بد به همه میخندیدی و حال هیچ حرکت دیگه ای نداشتی قربونت برم که بروی همه میخندی با اون حالت . فردا صبح من رفتم سرکار و بابا موند پیشت که از ساعت ۱۱ هم مامانی اومد پیشت من چون جلسه داشتم نتونستم زود بیام و...
21 اسفند 1389

اولین مسافرت

دخمل قشنگم اولین مسافرت  یک روزه با بابایی ستار و مامان پروین رفتیم کرج خونه عمه آذر (خونه عمو هادی) اولین مسافرت طولانی مدت رفتیم مشهد ۳تایی من و تو بابا عروسی دوست بابا دعوت بودیم /تو مشهد خیلی خوش گذشت برگشتنی هم از شمال و جاده چالوس برگشتیم . ...
21 اسفند 1389

ماهگرد هشتم

دختر قشنگم من چون تازه برات وبلاگ درست کردم مجبورم خاطرات روزها را از حالا برات بنویسم و تصمیم گرفتم از روز ۸ ماهگی شروع کنم :دیروز ۱۴/۱۲/۸۹ دخمل قشنگم ۸ ماهه شدی مثل همه روزها صبح رفتی مهد عزیزم خیلی خوشحالم که مهدکودک را دوست داری چون اینجوری من هم خیالم راحت میشه تو مهد هم همه تورو خیلی دوست دارن یه مهد و یه رها همه از زبون تو حرف میزنن انقدر که خوش خنده و مهربونی و دل همه رو بدست میاری مژگان جون مربیتم از تو راضی و خیلی دوست داره /طبق معمول همه روزها بابا ظهر اومده بود دنبالت بعد من هم اومدم اداره بابا وبا هم برگشتیم خونه بعد تو خوابیدی و من تورو تو خواب بردم خونه مامانی اونجا هم ۱ساعتی خواب بودی بعد که بیدار شدی کلی ذوق کردی از این...
19 اسفند 1389

تلاش

دختر قشنگم الان تقریبا یکی دوهفته است که وقتی میزارمت زمین سریع برمیگردی و سعی داری چهار دستو پا بری  و هرچی اطرافت هست برداری هی تلاش میکنی /پشت پشتی میری ناراحت میشی بعد یه خیز بر میداری و به چیزی که میخوای میرسی و خوشحال میشی ...
17 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد